جدول جو
جدول جو

معنی ره ساختن - جستجوی لغت در جدول جو

ره ساختن
(تَ دَ)
راه ساختن. رجوع به راه ساختن و راه سازی شود، ظاهراً کنایه از ره پیمودن و طی طریق کردن:
ز یک روزه، دوروزه ره ساختن
به ازاسب کشتن ز بس تاختن.
اسدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پر ساختن
تصویر پر ساختن
پر کردن، انباشتن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آکندن، آگندن، آکنیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیره ساختن
تصویر خیره ساختن
حیران و سرگردان ساختن
کنایه از به شگفتی انداختن، خیره کردن
فرهنگ فارسی عمید
(رَ تَ)
کله بستن. کله زدن:
بر آن آشیان رفت و سر برفراخت
تو گفتی ز دیبا یکی کله ساخت.
اسدی.
و رجوع به کله (ک ل ل ) و کله بستن و کله زدن شود
لغت نامه دهخدا
(لِ کَ دَ)
حیله ساختن. حیله کردن. تدبیر کردن:
دل شیرین حساب شیر میکرد
چه فن سازد، در آن تدبیر میکرد.
نظامی.
بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بیمایه زبون باشد هرچند که بستیزد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ کَ دَ)
تعویل. (تاج المصادر بیهقی). باران گریز ساختن
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
مطیع ساختن. فرمانبردار کردن. بزیر فرمان درآوردن. نرم کردن:
عاقبت رام سازمت بفسون
تو پری خوی و من پری خوانم.
مسیح کاشی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(تَرَ / رِ خُنَ کَ دَ)
روانه ساختن. روان کردن. عزیمت دادن. گسیل داشتن:
پس آنگاهی جمازه ساخت راهی
بر ایشان گونه گونه ساز شاهی
ببرد از بهر دختر هرچه بایست
یکایک هر چه شاهان را بشایست.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(اَلْ لا هَُ اَ بَ گُ تَ)
خالی کردن:
نافه از مشک چون تهی سازند
بوی خوش میدهد نیندازند.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(فِ نَ)
تباه ساختن. رجوع به تباه ساختن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ تَ)
پاره کردن. دریدن. چاک ساختن. (برهان قاطع) ، بمعنی درست کردن خرقه نیز آید (از اضداد است)
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ)
چرب کردن. پرروغن ساختن. چرب و روغندار کردن غذا و خوراک: شعشع الثرید، یعنی چرب ساخت و بسیار کرد روغن اشکنه را. (منتهی الارب) ، روغن آلوده کردن جائی یا چیزی. رجوع به چرب کردن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ آزَ رَ)
ادای دین. بیرون شدن از ضمانت. از گردن نهادن وام یا عهد و پیمان: چنگ درزده ام در بیعت او به وفای عهد و بری ساختن ذمۀ عقد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). و رجوع به بری شود
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ دی دَ)
گول زدن. فریفتن. غره کردن. رجوع به غره شود:
به دیو امل عقل غره نسازم
به باد طمع طبعخرم ندارم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سِ تُ دَ)
نشان دادن. ارائه دادن. عرضه کردن. عرضه دادن:
چون بیابد برده ای را خواجه ای
عرضه سازد از هنر دیباچه ای.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ دَ)
تدبیر نمودن. در اصلاح کار یا امری حیلت اندیشیدن. کاری را از روی عقل و تدبیر به انجام رسانیدن. تامل و تفکر در اجرای امری نمودن:
بدانش کنون چارۀ خویش ساز
مبادا که آید بدشمن نیاز.
فردوسی.
که تا از گریزش چه گوید پدر
مگر چارۀ نو بسازد دگر.
فردوسی.
چنین گفت کاین چاره اندر جهان
بسازید و دارید اندر نهان.
فردوسی.
چنین بد مکن تو بگفت گراز
همان چارۀ کار نیکو بساز.
فردوسی.
وز آن پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن.
فردوسی.
تو مرد دبیری یکی چاره ساز
و زین کار بر باد مگشای راز.
فردوسی.
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیر خیر.
فردوسی.
من اکنون بهوش دل و پاک مغز
یکی چاره سازم بدینکار نغز.
فردوسی.
یکی چاره باید کنون ساختن
که رایش به آب آید انداختن.
فردوسی.
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته ماند ز مردم جهان.
فردوسی.
سخنها که پرسیدی از ما درست
بگوئیم تا چاره سازی نخست.
فردوسی.
چو این کرده شدچارۀ آب ساخت
ز دریا برآورد و هامون نواخت.
فردوسی.
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم.
منوچهری.
بسی چاره ها سازی و داوری
بری رنج تا گنج گرد آوری.
گرشاسبنامه (اسدی).
عشق ببانگ بلند گفت که خاقانیا
کار نه خرد است خیز چاره بساز آن او.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 372).
چارۀ دین ساز که دنیات هست
تا مگر آن نیز بیاری بدست.
نظامی.
چارۀ ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که رو آوریم.
نظامی.
، علاج کردن. درمان ساختن. مداوا نمودن:
من او را یکی چاره سازم که شاه
پسندد از این بندۀ نیکخواه.
فردوسی.
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشیدسربر فرازم ترا.
فردوسی.
توچاره دانی و نیرنگ بازی
در این تیمارمان چاره چه سازی.
(ویس و رامین).
صبر ار نکنم چه چاره سازم
کآرام دل از یکی فزون نیست.
سعدی (ترجیعات).
، احتیال. حیله کردن. فریب دادن. به خدعه و نیزنگ توسل جستن:
همین کودک از پشت آن بد هنر
همی چاره و حیله سازد دگر.
فردوسی.
ز ما ایمنی خواه و چاره مساز
که بر چاره گر کار گردد دراز.
فردوسی.
ترا ای پسر گاه آمد کنون
که سازی یکی چارۀ پرفسون.
فردوسی.
بفرمود کز پیش بیرون برند
بسی چاره سازند و افسون برند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
صورت کشیدن. نقاشی کردن. صورتگری کردن. چهره پرداختن. رخسازی کردن. منظره ساختن، روبرو کردن. مقابل کردن. مواجهه دادن
لغت نامه دهخدا
(تُ/ تُ رُ رو شُ دَ)
درست کردن راه. ساختن راه. راهسازی. و رجوع به راهسازی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
شرمنده شدن و خجالت کشیدن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از فرهنگ فارسی معین). در مقام انفعال گفته میشود. (آنندراج) ، شرمنده کردن و خجالت دادن. (لغت محلی شوشتر). در وقت اعراض و بی التفاتی بچیزی رو را بوضعی که آثار ناخوشی از او عیان باشد می سازند و در مقام انفعال گفته میشود. (از آنندراج). کنایه از شرمنده کردن و خجالت دادن باشد. (لغت محلی شوشتر) ، تصویر نوشتن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ کَ دَ)
صف بستن. رده بستن. صف کشیدن. در صف درآمدن. بردیف ایستادن:
دو لشکر رده ساختند از دو سوی
جهان گشت پر گرد پرخاشجوی.
اسدی.
بزرگان رده ساخته بر چمن
میان سنبل و شنبلید و سمن.
اسدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از شب ساختن
تصویر شب ساختن
شب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در ساختن
تصویر در ساختن
آماده کردن مهیا کردن، یا در ساختن تنگ خانه در کنج اطاق جای گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رو ساختن
تصویر رو ساختن
شرمنده شدن و خجالت کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بری ساختن
تصویر بری ساختن
ادای دین، بیرون شدن از ضمانت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رام ساختن
تصویر رام ساختن
فرمانبردار کردن، نرم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهن ساختن
تصویر پهن ساختن
وسیع کردن فراخ کردن، عریض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ره یافتن
تصویر ره یافتن
رخنه کردن، نفوذ یافتن، پی بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نو ساختن
تصویر نو ساختن
تازه بنا کردن، تعمیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خود (خویشتن) را مرده ساختن، خود را همچون مرده ساختن، خود را مرده وانمود کردن: من نیز خویشتن را در میان ایشان انداختم و خویشتن را مرده ساختم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گچ ساختن
تصویر گچ ساختن
تهیه کردن گچ جهت ساختمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا ساختن
تصویر فرا ساختن
ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را بشکل گلوله های کوچک در آوردن، دارویی را بصورت حب در آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرهساختن
تصویر غرهساختن
فریب دادن گول زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخت ساختن
تصویر رخت ساختن
((~. تَ))
آماده شدن، آماده سفر شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در ساختن
تصویر در ساختن
((دَ. تَ))
سازگار شدن، سازگاری
فرهنگ فارسی معین