حیله ساختن. حیله کردن. تدبیر کردن: دل شیرین حساب شیر میکرد چه فن سازد، در آن تدبیر میکرد. نظامی. بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت بیمایه زبون باشد هرچند که بستیزد. سعدی
حیله ساختن. حیله کردن. تدبیر کردن: دل شیرین حساب شیر میکرد چه فن سازد، در آن تدبیر میکرد. نظامی. بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت بیمایه زبون باشد هرچند که بستیزد. سعدی
روانه ساختن. روان کردن. عزیمت دادن. گسیل داشتن: پس آنگاهی جمازه ساخت راهی بر ایشان گونه گونه ساز شاهی ببرد از بهر دختر هرچه بایست یکایک هر چه شاهان را بشایست. (ویس و رامین)
روانه ساختن. روان کردن. عزیمت دادن. گسیل داشتن: پس آنگاهی جمازه ساخت راهی بر ایشان گونه گونه ساز شاهی ببرد از بهر دختر هرچه بایست یکایک هر چه شاهان را بشایست. (ویس و رامین)
چرب کردن. پرروغن ساختن. چرب و روغندار کردن غذا و خوراک: شعشع الثرید، یعنی چرب ساخت و بسیار کرد روغن اشکنه را. (منتهی الارب) ، روغن آلوده کردن جائی یا چیزی. رجوع به چرب کردن شود
چرب کردن. پرروغن ساختن. چرب و روغندار کردن غذا و خوراک: شعشع الثرید، یعنی چرب ساخت و بسیار کرد روغن اشکنه را. (منتهی الارب) ، روغن آلوده کردن جائی یا چیزی. رجوع به چرب کردن شود
ادای دین. بیرون شدن از ضمانت. از گردن نهادن وام یا عهد و پیمان: چنگ درزده ام در بیعت او به وفای عهد و بری ساختن ذمۀ عقد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). و رجوع به بری شود
ادای دین. بیرون شدن از ضمانت. از گردن نهادن وام یا عهد و پیمان: چنگ درزده ام در بیعت او به وفای عهد و بری ساختن ذمۀ عقد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). و رجوع به بری شود
تدبیر نمودن. در اصلاح کار یا امری حیلت اندیشیدن. کاری را از روی عقل و تدبیر به انجام رسانیدن. تامل و تفکر در اجرای امری نمودن: بدانش کنون چارۀ خویش ساز مبادا که آید بدشمن نیاز. فردوسی. که تا از گریزش چه گوید پدر مگر چارۀ نو بسازد دگر. فردوسی. چنین گفت کاین چاره اندر جهان بسازید و دارید اندر نهان. فردوسی. چنین بد مکن تو بگفت گراز همان چارۀ کار نیکو بساز. فردوسی. وز آن پس یکی چاره ای ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن. فردوسی. تو مرد دبیری یکی چاره ساز و زین کار بر باد مگشای راز. فردوسی. یکی چاره ساز ای خردمند پیر نباید چنین ماند بر خیر خیر. فردوسی. من اکنون بهوش دل و پاک مغز یکی چاره سازم بدینکار نغز. فردوسی. یکی چاره باید کنون ساختن که رایش به آب آید انداختن. فردوسی. مگر تا یکی چاره سازد نهان که پردخته ماند ز مردم جهان. فردوسی. سخنها که پرسیدی از ما درست بگوئیم تا چاره سازی نخست. فردوسی. چو این کرده شدچارۀ آب ساخت ز دریا برآورد و هامون نواخت. فردوسی. وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم. منوچهری. بسی چاره ها سازی و داوری بری رنج تا گنج گرد آوری. گرشاسبنامه (اسدی). عشق ببانگ بلند گفت که خاقانیا کار نه خرد است خیز چاره بساز آن او. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 372). چارۀ دین ساز که دنیات هست تا مگر آن نیز بیاری بدست. نظامی. چارۀ ما ساز که بی داوریم گر تو برانی به که رو آوریم. نظامی. ، علاج کردن. درمان ساختن. مداوا نمودن: من او را یکی چاره سازم که شاه پسندد از این بندۀ نیکخواه. فردوسی. بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشیدسربر فرازم ترا. فردوسی. توچاره دانی و نیرنگ بازی در این تیمارمان چاره چه سازی. (ویس و رامین). صبر ار نکنم چه چاره سازم کآرام دل از یکی فزون نیست. سعدی (ترجیعات). ، احتیال. حیله کردن. فریب دادن. به خدعه و نیزنگ توسل جستن: همین کودک از پشت آن بد هنر همی چاره و حیله سازد دگر. فردوسی. ز ما ایمنی خواه و چاره مساز که بر چاره گر کار گردد دراز. فردوسی. ترا ای پسر گاه آمد کنون که سازی یکی چارۀ پرفسون. فردوسی. بفرمود کز پیش بیرون برند بسی چاره سازند و افسون برند. فردوسی
تدبیر نمودن. در اصلاح کار یا امری حیلت اندیشیدن. کاری را از روی عقل و تدبیر به انجام رسانیدن. تامل و تفکر در اجرای امری نمودن: بدانش کنون چارۀ خویش ساز مبادا که آید بدشمن نیاز. فردوسی. که تا از گریزش چه گوید پدر مگر چارۀ نو بسازد دگر. فردوسی. چنین گفت کاین چاره اندر جهان بسازید و دارید اندر نهان. فردوسی. چنین بد مکن تو بگفت گراز همان چارۀ کار نیکو بساز. فردوسی. وز آن پس یکی چاره ای ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن. فردوسی. تو مرد دبیری یکی چاره ساز و زین کار بر باد مگشای راز. فردوسی. یکی چاره ساز ای خردمند پیر نباید چنین ماند بر خیر خیر. فردوسی. من اکنون بهوش دل و پاک مغز یکی چاره سازم بدینکار نغز. فردوسی. یکی چاره باید کنون ساختن که رایش به آب آید انداختن. فردوسی. مگر تا یکی چاره سازد نهان که پردخته ماند ز مردم جهان. فردوسی. سخنها که پرسیدی از ما درست بگوئیم تا چاره سازی نخست. فردوسی. چو این کرده شدچارۀ آب ساخت ز دریا برآورد و هامون نواخت. فردوسی. وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم. منوچهری. بسی چاره ها سازی و داوری بری رنج تا گنج گرد آوری. گرشاسبنامه (اسدی). عشق ببانگ بلند گفت که خاقانیا کار نه خرد است خیز چاره بساز آن او. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 372). چارۀ دین ساز که دنیات هست تا مگر آن نیز بیاری بدست. نظامی. چارۀ ما ساز که بی داوریم گر تو برانی به که رو آوریم. نظامی. ، علاج کردن. درمان ساختن. مداوا نمودن: من او را یکی چاره سازم که شاه پسندد از این بندۀ نیکخواه. فردوسی. بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشیدسربر فرازم ترا. فردوسی. توچاره دانی و نیرنگ بازی در این تیمارمان چاره چه سازی. (ویس و رامین). صبر ار نکنم چه چاره سازم کآرام دل از یکی فزون نیست. سعدی (ترجیعات). ، احتیال. حیله کردن. فریب دادن. به خدعه و نیزنگ توسل جستن: همین کودک از پشت آن بد هنر همی چاره و حیله سازد دگر. فردوسی. ز ما ایمنی خواه و چاره مساز که بر چاره گر کار گردد دراز. فردوسی. ترا ای پسر گاه آمد کنون که سازی یکی چارۀ پرفسون. فردوسی. بفرمود کز پیش بیرون برند بسی چاره سازند و افسون برند. فردوسی
شرمنده شدن و خجالت کشیدن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از فرهنگ فارسی معین). در مقام انفعال گفته میشود. (آنندراج) ، شرمنده کردن و خجالت دادن. (لغت محلی شوشتر). در وقت اعراض و بی التفاتی بچیزی رو را بوضعی که آثار ناخوشی از او عیان باشد می سازند و در مقام انفعال گفته میشود. (از آنندراج). کنایه از شرمنده کردن و خجالت دادن باشد. (لغت محلی شوشتر) ، تصویر نوشتن. (غیاث اللغات)
شرمنده شدن و خجالت کشیدن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از فرهنگ فارسی معین). در مقام انفعال گفته میشود. (آنندراج) ، شرمنده کردن و خجالت دادن. (لغت محلی شوشتر). در وقت اعراض و بی التفاتی بچیزی رو را بوضعی که آثار ناخوشی از او عیان باشد می سازند و در مقام انفعال گفته میشود. (از آنندراج). کنایه از شرمنده کردن و خجالت دادن باشد. (لغت محلی شوشتر) ، تصویر نوشتن. (غیاث اللغات)
صف بستن. رده بستن. صف کشیدن. در صف درآمدن. بردیف ایستادن: دو لشکر رده ساختند از دو سوی جهان گشت پر گرد پرخاشجوی. اسدی. بزرگان رده ساخته بر چمن میان سنبل و شنبلید و سمن. اسدی
صف بستن. رده بستن. صف کشیدن. در صف درآمدن. بردیف ایستادن: دو لشکر رده ساختند از دو سوی جهان گشت پر گرد پرخاشجوی. اسدی. بزرگان رده ساخته بر چمن میان سنبل و شنبلید و سمن. اسدی